دیدار از رامسر و سوغات سینمای ایران
ین را بدانیم که ایرانیبودن لزوما همراه با داشتن شناخت کافی و حتی شناخت
ضروری از طبیعت و تاریخ یا حتی جامعه ایران نیست. روزی این موضوع برای شما
آشکار میشود که بخواهید برای کسی درباره ایران و نواحی خاصی از آن توضیح
دهید. دوست داشتم پسرم زیباییهای ایران را ببیند و ایران را بهتر بشناسد.
دلم میخواست فرزندم احساس عاشقانه به سرزمین و زادگاهش داشته باشد. میل به
پرورش احساسات وطن دوستانه و آشنا کردن فرزندان ایرانی نیز از دغدغههای
اغلب ایرانیهایی است که به هر دلیل فرزندانشان دور از وطنشان زندگی
میکنند. برای کسانی که در آب و خاکشان زندگی میکنند، معمولا این مساله و
نگرانی وجود ندارد که مبادا بچههایشان بهقدر کافی وطنشان را نشناسند یا
مبادا حس وطندوستی بچههایشان ضعیف باشد. البته پسرم ایران را دوست دارد،
اما گمان میکردم آشنایی بیشتر او با سرمایههای تاریخی، فرهنگی و طبیعی
ایران، باعث تحکیم و تقویت بیشتر حس وطندوستی او شود. با وجود تمام نقدها
و کاستیهایی که در جامعه ایران سراغ دارم و با وجود دلخوریهایم، باز یکی
از آرزوهایم این است که پسرم نهتنها احساس خوب و عاشقانهای از وطنش
داشته باشد، بلکه دوست دارم او عمیقا ایرانی باشد. دوست دارم فرهنگ، یک
جنتلمن ایرانی باشد نه انگلیسی! هر گاه لندن میروم و کنار خانواده هستم با
فرهنگ، در زمینه تاریخ و فرهنگ ایران زمین صحبت میکنم. از دانشمندان،
شاعران، هنرمندان، مکانهای دیدنی، گذشته، حال و روز امروز ایران برایش
سخنها میگویم. در هر سفر مجموعهای از فیلمهای سینمایی ایرانی را با
خودم به لندن میبرم. درواقع امروزه مهمترین سوغات فرهنگی ایران که
میتوان به غرب برد محصولات سینمایی است. سوغاتی که میتوان به آن افتخار
کرد. فرهنگ به فلسفه، تاریخ و ادبیات علاقه دارد. این علاقه باعث میشود تا
زمینه زیادی برای بحث و گفتوگو داشته باشیم. این نکات را برای تحسین و
ستایش فرزندم نگفتم. بلکه هدفم فراهمکردن زمینه ذهنی برای خوانندگان است
تا بهتر با این سفر و هدفها و همراهان آن آشنا شوند.
بعد از ورود به تهران و اقامت سه روزه در آن، به اراک و مصلح آباد زادگاهم
رفتیم. سپس از شهرهای خوی، ارومیه، پیرانشهر، اردبیل، سرعین، تبریز،
روستای کندوان، روستای ماسوله، بندر انزلی، رشت، رامسر و بابلسر دیدن
کردیم. البته از شهرهای زیادی عبور کردیم، در شهرها و نقاط مذکور توقف کرده
و از مراکز دیدنی آنها بازدید کردیم. در این سفر علاوه بر خانوادهام، سه
خانواده دیگر شامل بستگان نزدیک همسرم نیز ما را همراهی میکردند. از این
رو کاروان کوچکی بودیم. خالههای فرهنگ و خانوادهشان، پدر بزرگ و مادر
بزرگ فرهنگ و دایی او، اعضای کاروان ما را تشکیل میدادند. جمعا 16نفر و
چهار اتومبیل سواری در این کاروان حضور داشتند. ترکیب کاروان جالب بود:
نمایندگان سه نسل پدربزرگها و مادربزرگها (آقاجون و عزیز)، پدران و
مادران (محمود، محمد، اردشیر و من به علاوه نسرین، فلوریا و سکینه) و
فرزندان یا نوهها (مهدی، فرزین، طناز، اشکان و علی) در آن بودند. در ایران
امروز نسل پدر بزرگها و مادر بزرگها هنوز حیات فرهنگی خود را حفظ کرده و
کم و بیش در بافت جمعی خانوادهها مشارکت دارند، اگرچه دیگر کارکردهای
گذشتهشان را برای انتقال فرهنگ و سنت ندارند و مشارکت آنها در فرهنگ
خانواده تا حدودی جنبه نمادین دارد. آنها دیگر قصهگوی بچهها نیستند، زیرا
قصههای آنها روایتهای روزآمد و مدرنی نیست که پاسخگوی نیاز نوهها باشد.
فرزندان نیز دیگر مهارتهای زندگی را از آنها نمیآموزند. پدربزرگها و
مادربزرگها به ویژه در میان طبقه متوسط جدید شهری معمولا تلاش میکنند،
خود را با خواستها و سلیقه جوانترها سازگار کنند و اصراری برای
سازگارکردن دیگر با سلیقه خودشان ندارند. آنها نمیخواهند مزاحم و سربار
باشند. از این رو برای بچهها منبع مهربانی و لطفاند. چیزی که در سراسر
این سفر برجستگی داشت، اهمیت بچهها و اقتدار بدون تردید نوهها بود.
کاروان عموما مطابق خواست بچهها عمل میکرد. در عین حال، رفتارها، عملکرد
هوشمندانه، زبان و بیان زیرکانه و شیرین بچهها باعث توجه بیشتر بزرگترها
به آنها میشد. تفاوتهایی که بین نسل ما و آنها وجود دارد، موضوع
گفتوگوهای ما بود. فاصله بین پدربزرگ و مادربزرگ با نوهها نیز بیش از آن
بود که حتی بتوان آنها را مقایسه کرد و درباره شباهتها و تفاوتهایشان
سخنی گفت. گویی دیگر امری بدیهی است که نوهها و پدربزرگها و مادربزرگها
شباهتی به هم نداشته باشند.