مرگ تدریجی ِ "جواهرده" در رامسر
محمود فلکی www.mahmood-falaki.com
چند سال پیش که پس از بیست سال برای نخستینبار وارد ایران شدم، دیدار جوردی یا جوردیه ، روستایی که در آن زاده و بالیده شدهام و معلوم نیست چرا به "جواهرده" تبدیل شده، یکی از آرزوهای من بود. "جوردیه" از دو واژهی "جور" به معنای "بالا" و دیه یا ده تشکیل شده است؛ به معنای " ده ِ بالا". واژهی ده که در پارسی نوین به معنای روستا ست در زبان اوستایی " دانهوش" š) danhu) و در پارسی کهن " داهیا" (dahya) به معنای سرزمین یا کشور به کار برده میشده که در پارسی میانه و بهویژه در پارسی نوین (فارسی دری) به دیه یا ده تبدیل شده و معنای روستا را به خود گرفته است.
عشق من به جوردی تنها به خاطر بالیدن در آن یا گذران ِ سرخوشانه و بیخبرانهی دوران کودکی و نوجوانی نبوده که هنوز به پرچین و سیم خاردار و سیمان و آهن و صدای دلخراش ماشین آلوده نشده بود و ما کودکان میتوانستیم هرکجا که دوست داشتیم بازی کنیم. عشق من به جوردی تنها به خاطر آب و هوای خنک و ویژه و کوههای زیبایش نبوده که آن را همچون نگهبانان ابدی در برگرفتهاند. عشق من به جوردی، اما، از زاویهی دیگری نیز برمیآید: جوردی مرا شاعر کرده است.
یادم میآید که وقتی صبح از خواب بیدار میشدم، پیش از آنکه مادر، سفرهی صبحانه را پهن کند، هوای درخشان و پاک و جذبهی کوههایی که انگار با آنها یگانه میشدم ، مرا به گشت در میان علفها و پِلَم (نوعی آقطی) میکشاند. دوست داشتم پا برهنه در میان علفهای شبنم زده بدوم، و بعد مست از بوی رُسُم واش (علف رستم) و لورو، حسی در من بیدار میشد که یگانه و بیگانه بود، حسی که سپستر دریافتم که حس ِ بیداری ِ جان است، حس ِ لحظهی سکر و الهام. چنین بود که نیاز به نوشتن در من بیدار شد. و اینگونه بود که نخستین شعرهایم را در جوردی نوشتم. پس بیهوده نیست که می گویم: "جوردی مرا شاعر کرده است."
در سالهایی که در آلمان زندگی میکردم تصمیم گرفته بودم که خانهی پدری در جوردی را که به شکل سنتی ساخته شده بود به همان شکل حفظ کنم و با مرمتش، آن را تبدیل به یک مرکز فرهنگی یا موزه برای استفادهی عمومی درآورم. اما وقتی برای نخستینبارپس از بیست سال به جوردی برگشتم، آه از نهادم برآمد. متوجه شدم که حتا اجازه ندارم وارد این خانه شوم تا به خاطرههایم و اشیای قدیمی که در هر گوشهی این خانه در انتظارم نشسته بودند، سر بزنم. چونکه پس از درگذشت ِ مادرم، برادر ِ نابکارم در غیاب من با همکاری ِ باندی که در رامسر به جعل مدارک میپردازد و هنوز هم فعال است، خانه را غیرقانونی فروخته است. اقدام قانونی من برای پس گرفتن ِ این خانه هم تاکنون به جایی نرسید، و نمیدانم چنین باندهایی چگونه میتوانند اموال مردم را به راحتی بالا بکشند؟
باری، بدینگونه بود که احساس کردم چیزی در من فرو ریخته است؛ چرا که ریشهام را خشکانده بودند. احساسم را از این حادثهی تلخ درشعری به نام ِ "چیزی خاکستری" نوشتهام که پارهای از آن چنین است:
هرگز این همه بیفاصله از خود
از بودن، دور نبودهام
...
بیست خانه عوض کردهام
تا به "خانهام" برسم
بیست چیز ِ سمجتر از برف
بر رف- رف ِ اندام خلیدهام
تا دریا از خانهی من دور نشود
بیست دانه دانایی
بر شکیبایی نشاندهام
تا اندوه ِ شاد
ترس ِ شراب را بگیرد.
حالا که بیفاصله از خود
کنار "خانه" ایستادهام
و دریا هم چندان دور نیست،
خانه نیست
من نیستم
و چیزی خاکستری
هست ِ مرا معنی میکند.
(جوردی، 1382)
تنها چیزی که از این خانه برای من مانده، عکسی از آن است که زینتبخش چاپ جدید ِ رُمانم "سایهها" است. اما در اینجا نمیخواهم از جوردی یا جواهرده تنها در پیوند با احساس شخصی به داوری بنشینم. دلایل دیگر و مهمتری وجود دارند تا بتوانم با استناد به آنها دربارهی سقوط جوردی سخن بگویم:
طبیعی است که با رشد جمعیت و تحولات اجتماعی، روستاها و شهرها نیز رشد می کنند، یا بهتر است بگوییم بزرگ میشوند؛ زیرا هر رشد و گسترشی دلیل بر رشد به معنای پیشرفت مثبت نیست. جوردی، اما، تنها به خاطر رشد جمعیت گسترش نیافته، بلکه موقعیت استثنایی آن بسیاری را از شهرهای دیگر، بهویژه از تهران، جذب خود کرده تا به خانهسازی بپردازند؛ خانههای اغلب زشتی که چهرهی جوردی را خراشیدهاند. به نطر میآید مسؤلین نتوانستند با برنامه ریزی، شکل سنتی و روستایی ِ آن را حفظ کنند و خیابانکشی ِ آن را به گونهای تنظیم نمایند که مردم بتوانند در آن بدون ترس از اتومبیلها و موتورهایی که با سرعت سرسامآورشان اعصاب را خط خطی میکنند، عبور کنند. جوردی در واقع بیشتر محل گذران تابستانی و استراحت است و مردم نیاز دارند که در آن به قدم زدن بپردازند، ولی هیچ کجا، حتا در خیابان اصلی جایی در حاشیهی خیابان برای عبور عابران درنظر گرفته نشده است، و انسانها و اتومبیلها و گاوها ی بیچارهای که برای تغذیه به کیسههای زباله پناه میبرند، درهم میلولند.
در ساختمان سازی به این نکته توجه نشده که جوردی تنها به خاطر آب و هوایش نیست که موقعیتی استثنایی مییابد، بلکه حضور دلنشین و بکر ِ طبیعت، بهویژه کوههایش به آن زیبایی ِ ویژهای میبخشد. وجود ساختمانهای چند طبقه، چشمانداز زیبای جوردی را کور کرده است. نباید اجازه داده میشد چنین ساختمانهایی بنا شود. در بسیاری از کشورهایی که در آنها شهر یا روستایی موقعیت مشابهای دارد و توریستها را به خود جلب میکند، هم خانههای جدید با حفظ فضای متناسب با موقعیت آن محیط با همان بافت سنتی ساخته میشوند هم از احداث ساختمانهای چند طبقه پرهیز میشود تا چهرهی آن شهر یا روستا را مخدوش نکنند.
اما آنچه چهره ی جوردی را که حالا بوی شهر میدهد، باز هم زشتتر کرده است، وجود زبالهها، بهویژه کیسهها و ظروف پلاستیکی است. تردیدی نیست که ایران روزبهروز مدرنتر میشود، اما مدرن شدن تنها در سطح مناسبات جریان دارد. کسی که از ابزار مدرن بهره میبرد، هم باید راه ِ درست ِ بهرهگیری از آن را بیاموزد و هم باید با چگونگی ِ دفع و حذف زائدههای آن ابزار آشنا باشد. در جوردی مانند پارهای از مکانهای دیگر، همه جا، چه در خیابان اصلی و کوچهها چه در بازارش و چه در کنار رودخانه و طبیعتش، زباله و بهویژه کیسهها و اشیای پلاستیکی در میان زبالههای دیگر محیط را زشت و مسموم کردهاند.
استفاده از ظرفهای پلاستیکی یکی از مظاهر زتدگی ِ مدرن است که از غرب وارد شده است. اما در غرب راه ِ دفع زائده های پلاستیکی را هم یاد گرفتهاند. نه تنها در مدارس به دانشآموزان، حفظ محیط زیست را میآموزانند، بلکه میتوان پارهای از ظرفهای پلاستیکی را دوباره به فروشگاهها پس داد و بهایش را دریافت نمود تا بار دیگر در تولید، به کار برده شود، یا اینکه آنها را به روشهای ویژه نابود میکنند تا به محیط زیست یا طبیعت آسیب نرساند؛ زیرا هر پاره پلاستیکی که بر زمین افتاده باشد، آن تکه زمین برای همیشه نازا میشود یا میمیرد. در کشورهای غربی ریختن ابزار پلاستیکی در محیط زیست، و حتا انداختن تهسیگار از ماشین به بیرون جریمهی سنگینی دارد.
البته متوجه شدهام که در ایران مسئولین در جاهایی تلاش میکنند تا به مردم بفهمانند که زبالهها را در مکانهایی که به این منظور در نظر گرفته شده بریزند، و در این راستا اینجا و آنجا بر تابلوهایی در اماکن عمومی شعارهایی دال بر حفظ ِ زیستبوم نصب شده است که البته کار ارزشمندی است، ولی به هیچوجه کافی و پاسخگو برای این معضل اجتماعی نیست. این نوع آموزش باید از یکسو به طور جدی از مدارس آغاز شود و دانشآموزان باید بیاموزند که مرگ زمین، مرگ بشریت را که خود پارهای از طبیعت است، در پی دارد. از سوی دیگر باید ابزار و نیروی کافی برای دفع زبالهها در نظر گرفته شود. این مشکل در جوردی آشکار است. اگرچه در چند جای محدود، مکانهایی را برای ریختن زبالهها در نظر گرفتهاند، ولی از یکسو این چند مورد برای همهی محل کافی نیست؛ از سوی دیگر، چون زبالهها را بهموقع جمعآوری نمیکنند، هم سبب ِ آلودگی ِ محیط میشود و هم اینکه گاوهای گرسنه که دیگر چراگاهی برایشان نمانده به آشغالدانیها پناه میبرند و کیسههای پلاستیکی را با خود به این سو آن سو میکشند و محیط را آلودهتر میکنند.
آقای حسن رحیمیان، یکی از کوشندگان ِ پهنهی فرهنگی در رامسر و نویسندهی کتاب باارزش ِ "فرهنگ زبانزدهای رامسر"، به من گفتهاند که انجمن یا بنیادی در رامسر در راستای پاسداری از زیستبوم تشکیل شده است. البته وجود چنین انجمن یا بنیاد ِ غیرسیاسی میتواند در جهت بهسازی ِ محیط مفید و مؤثر باشد، اما مسلما کافی نیست. و همانگونه که یادآور شدهام، کار ِ آموزش در این راستا باید از مدارس آغاز شود.
باری، سالها پیش رُمانی نوشتهام زیر عنوان "سایهها". ماجرا و کُنش ِ داستانی ِ این رُمان در جوردی میگذرد و شخصیتهای داستان از مردم همین روستا هستند. زمان داستان برمیگردد به زمانی که هنوز راه جوردی ماشینرو نشده بود. راوی داستان که درنتیجه ی کلاشی و تقلب ِ عمویش داراییاش را از دست میدهد، ناچار به تهران کوچ میکند. پس از چند سال که برای دیدار فامیلهایش به جوردی برمیگردد، جاده ماشینرو شده و تغییراتی در بافت روستا پدید آمده است. او دیدار دوباره از جوردی را به شکل زیر توضیح میدهد که گویی احساس امروز من از دیدار جوردی است؛ انگار من در این رُمان فضای امروز را پیشبینی کرده بودم:
" چشم مخملی کوه وَژِگ انگار کور شده بود. سینهی سنگیاش لهیده بود و خون سیاهش تا پای جاده ریخته بود. فرامرز گفت آمدند و سنگها را با دینامیت منفجر کردند. آنجا زغالسنگ کشف کرده بودند.
باران نمیبارید. غروب هم نبود، ولی جوردی افسرده بود. گویی سنگینی ِ دیوارههای سیمانی ِ خانههای بیقوارهای را که درختها و میدانهای بازی ما را بلعیده بودند، نمیتوانست تاب آورد. صدای ماشین، اخمویش کرده بود. بوی تهران را میداد. آنهمه شوق من برای دیدار دوبارهی جوردی تبدیل به اندوهی شده بود که مثل اندوه غربت، سنگین و لزج بود."
هامبورگ- 10 اکتبر 2007
آپم با :
همسفر (هلاکو خلعتبری)
آپم با :
آخرالزمون...