رامسرنیوز Ramsarnews اخبار رامسر

نخستین پایگاه اینترنتی خبری - تحلیلی شهرستان رامسر

رامسرنیوز Ramsarnews اخبار رامسر

نخستین پایگاه اینترنتی خبری - تحلیلی شهرستان رامسر

وظیفه جدید شهرداری چابکسر!

 

وظیفه جدید شهرداری چابکسر!

وظیفه جدید شهرداری چابکسر!

هفته گذشته در ماموریت گیلان و مازندران بودم. پس از اینکه کارمان در استان مازندران تمام شد، به طرف گیلان حرکت کردیم. راننده در پمپ CNG چابکسر ایستاد تا گاز بزند. صف طولانی بود و باید حداقل نیم ساعت در صف می ایستادیم. در میان شالیزارهای کنار جاده جوانی با چوب بلندی که سرش نایلون سیاهی بسته بود، جلب توجه می کرد. جوان چوب را بالای سرش حرکت می داد و از این طرف شالیزار به آن طرف می دوید! از خودرو پیاده شدم و به طرف جوان راهی شدم. برای رسیدن به او باید از انبوهی از زباله ها می گذشتم!


با جوان سلام و علیکی کردم و از کارش پرسیدم.
گفت: کارگر شهرداری هستم و کلاغها را پر می دهم تا نشاء برنجها را نخورند.
گفتم: مگر نگهبانی از شالیزارها به عهده شهرداری است؟
گفت: نه. ولی شهرداری زباله های شهر را کنار این شالیزارها تخلیه می کند، کلاغها هم برای جستجوی زباله ها در اینجا جمع می شوند و بعضی اوقات نشاءهای برنج را هم در می آوند و می خورند. به همین دلیل شهرداری مرا مامور کرده تا مواظب نشاء ها باشم.
گفتم: شبانه روز اینجا هستی؟
گفت: نه. از ساعت 5/7 صبح تا 5 بعد از ظهر اینجا هستم. کلاغها هم ساعت کار مرا می دانند. الان که ساعت 5/4 است همگی آنجا نشسته اند (با دست اشاره کرد و اجتماع کلاغها را نشان داد) و منتظر ساعت 5 هستند تا من بروم و آنها مشغول خوردن نشاءها شوند.
شالیکارها در حال وجین علفهای هرز بودند.



جوان نگهبان کنار شالیزار آلاچیقی برای خود درست کرده بود و دوچرخه اش را نیز در کنار آن پارک کرده بود. از کار پر زحمتش، حقوق کمش و گرانی سرسام آور گفت.
پرسیدم: چقدر حقوق می گیری؟
گفت: دویست هزار تومان. ولی دو ماه است که حقوق نداده اند و من که متاهل هستم برایم بسیار مشکل است. البته شالیکارها هوایم را دارند و زمان رسیدن برنج به من سهمی از برنج می دهند.
پرسیدم بچه هم داری؟
با حالت شرم گفت: شما جای برادر بزرگ من هستید، راستش بچه ام چند ماه دیگر متولد می شود. هزینه زندگی خیلی بالاست. من هم از کار کردن نمی ترسم. بعد از اینکه ساعت 5 کارم در اینجا تمام می شود می روم ماهیگیری و تا دیر وقت ماهیگیری می کنم. کارهای بنایی هم کمی بلدم. اگر لازم باشد انجام می دهم تا بتوانم خرج زندگی زن و بچه ام را در بیاورم.
ساعت 5 شده بود و باید برای شغل دومش مهیا می شد. شماره موبایلش را به من داد و خودش را مهدی معرفی کرد و گفت: هر وقت کاری در چابکسرداشتی به من زنگ بزن. من در خدمت خواهم بود.
از هم خداحافظی کردیم. من به طرف خودرو و او به طرف آلاچیقش رفت. لحظه ای طول نکشید که مرا صدا زد برگشتم دیدم دوان دوان می آید با دو عدد نارنگی که در دستش بود. گفت: بفرمایید قابل شما را ندارد.
برگرفته از سایت موسسه اندیشه سبز زمین

زیست محیطی

نظرات 1 + ارسال نظر
ارسلان عبدالله پور دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:37

خسته نباشید... من این جوونی که شما میگی میشناسم..
چی بگم، همه که نباید مثل شما دکتر و مهندس بشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد