رامسرنیوز Ramsarnews اخبار رامسر

نخستین پایگاه اینترنتی خبری - تحلیلی شهرستان رامسر

رامسرنیوز Ramsarnews اخبار رامسر

نخستین پایگاه اینترنتی خبری - تحلیلی شهرستان رامسر

گزارشی از فجیع ترین جنایت قتل در تنکابن(محمدرضا ظفری)

 

گزارشی از فجیع ترین جنایت قتل در تنکابن(محمدرضا ظفری)

فجیع ترین جنایت قتل بچه ای به دست مادر معتاد و متهم به فحشا در حالی شکل گرفت که مادر متوجه شد دختر هفت ساله اش در مورد خلاف هایش به پدر گزارش هایی داده است.

به گزارش خبرگزاری فارس از تنکابن، ساعت 10 صبح یکی از روزهای پایانی هفته پیش مرد خانه که بیرون از محل کارش بود، از صداهای دلخراشی که از حیاط خانه ای در تنکابن به گوش همسایه ها می رسید، باخبر شد و پس از حضور در حیاط با پیکر بی جان هستی در حالی که بدون لباس و تمام اعضای بدن بی جانش پر از جراحت، سوختگی، بریدگی و اسید پاشی شده بود، مواجه شد...


حدود ساعت 9 و 45 دقیقه روز پنجشنبه در راهروی دادگستری تنکابن در حال تهیه خبر و پیگیری این قتل دلخراش بودم.

آرزو (مادر) در حالی که دستبند به دست و پابند به پاهایش داشت، توسط دو مامور تحت مراقبت از اتاق بازپرس قدم به راهروی دادگاه گذاشت و به سوی اتاق دادستان آمد.

آرزو در اتاق دادستان خیلی راحت نشست و گاهی نیز به راحتی می خندید، قبل از هر سؤالی از سوی بازپرس اعلام کرد صبح تا حالا چیزی نخورده است، کیک و لیوان آبی به او دادند، خیلی راحت آن را خورد.

* با همسرم حدود 30 سال اختلاف سنی دارم
آرزو گفت: 29 سال دارد و با همسرش حدود 30 سال اختلاف سنی نیز دارد، ازدواج اولش به دلیل اینکه بچه دار نمی شدند، به جدایی کشیده شده است و حاصل ازدواج دوم او که هشت سال زندگی است یک دختر هفت ساله به نام هستی و یک پسر چهار ساله به نام رضا است.

او فرزند پدر و مادری نظامی است و عنوان کرده است؛ پدر و مادرش زندگی خوبی دارند، آرزو در بخشی از سخنانش گفت: با شوهر دومم حین طلاق از شوهر اول آشنا شدم و پس از ازدواج دوم تا قبل از تولد هستی زندگی خوبی داشتیم اما من باردار شدم، با تولد هستی دعواهای ما آغاز شد، شوهرم صبح با من خوب بود و عصر اخلاقش عوض می شد و به من می گفت؛ تو... و با فلان پسر ارتباط داری و گریه های من فایده ای نداشت و فردای آن روز دوباره اخلاقش عوض می شد و با من مهربانی می کرد.

زن جوان گاهی در میان حرف هایش می خندید، بسیار مسلط حرف می زد و اصلا تپق نمی زد و ادامه داد: مشکل اصلی من اجبار کسی که کشتمش به جدایی من از همسرم بود، همانی که در ازدواج اول هم با ایجاد ابهاماتی در بچه دارشدن مان سبب جدایی شد.

* شیطان با جسم هستی وارد زندگی من شد
آرزو در پاسخ اینکه آن کس کیست، مدعی شد: شیطان و اهریمن که در زندگی دومم در جسم هستی حلول کرده بود، چون می دانست من به بچه ها علاقه شدیدی دارم و از این ضعف من استفاده کرد تا به بهترین شکل به من ضربه بزند، من هر کاری که در خانه در تنهایی می کردم، سیگار می کشیدم یا مخدر شیشه مصرف می کردم را شوهرم باخبر می شد، در حالی که در خانه کسی نبود، من بودم تنها و او مثل چیزی نفوذی و نامرئی این کار را می کرد.

وی ادامه داد: وقتی شوهرم نبود او بود و همه جا حضورش را احساس می کردم و رفت و آمد و کنترل کردنش را احساس می کردم و وقتی شوهرم به خانه می آمد، در جلد او می رفت و به جانم می افتاد و من نفهمیدم کی بزرگ شد و به مدرسه رفت، گاهی اوقات حرف هایی از دهانش بیرون می آمد که من نمی دانستم باور کنم که او یک بچه است، اداهای زنانه در می آورد و جای من را پیش شوهرم گرفته بود، اما من قبل از کشتنش تنبیهی نکردمش و اگر چنین قصدی داشتم با اداهای مظلومانه اش نمایانه به دور به دروغ به شوهرم القا می کرد که من زدمش و پدرش مرا می زد.

*اجرای نقشه شوم و پلید قتل هستی
صبح چهارشنبه وقتی شوهرم آماده رفتن به سرکار شد او فهمیده بود که من می خواهم نگهش دارم، هستی را نگه داشتم و خودم را برایش مهربان کردم، به او گفتم تو خوشگلی و سرگرمش کردم و برایش مثل خودش شدم، یک روباه مکاره، بعد از رفتن پدرش بردمش در اتاق و رفتم اسفند، گزنه و چند چیز دیگر عطری اتاق را دود دادم، وقتی دود طرفش رفت حالش بد شد و خودش را کنار می کشید، چون هستی شیطان بود نه رضا، موهایش مثل مار آویزان بود، من اسفند سوخته را روی سرش ریختم و به آشپزخانه رفتم و یک مرغ بزرگ درست کردم و به آن مرگ موش اضافه کردم و به خوردش دادم اما به او اثر نمی کرد.

این زن گفت: بعد از خوردن مرغ به گوشه تخت رفت و من بهش حمله کردم و او شروع کرد به داد و عربده کشی، من گلویش را گرفتم و فشار دادم و این کار را به صورت طولانی انجام دادم اما خیلی قوی بود و من او را به کتاب هایی که خوانده بودم صدا کردم تا کمکم کند، با کابل یخچال دست و پایش را بستم و هرچی رضا رو صدا کردم که چاقو برایم بیاورد تا کارش را تمام کنم نیاورد، او در همان حال به جلد رضا رفت و از زبان او سعی داشت مرا از کشتنش بازدارد و رضا در آن حال می گفت؛ مامان ولش کن، نکشش، ولی در حین مخالفتش من این ندا را از رضا می شنیدم که مامان ولش نکن، در آن لحظات اگر همه دنیا هم می آمدند ولش نمی کردم، وقتی دیدم در دستم چیزی نیست لیوانی برداشتم و آن را شکاندم و خرده شیشه هایش را در چشمانش و سایر قسمت های بدنش فرو کردم اما انگار چیزی نمی شد و در آن لحظات به من گفت: مادر قاتل صدایش را مثل دوبلورها تغییر داد و با صدای هستی گفت: مامان هرکاری بگی برات می کنم، خونه را برات جارو می کنم، حتی ناخن پاهاتو می گیرم، منو نکش....

زن سنگدل در ادامه اعمال رقت بار و ظالمانه خودش گفت: من به حرفهایش گوش ندادم و به زمین انداختمش و بازهم گلویش را فشار دادم، با چاقویی که گرفتم دو بار به پهلویش و یکی هم در حنجره اش اما دیدم زنده است شمشیری در خانه داشتم به پهلویش زدم و از آن طرف بدنش بیرون زد، دیدم در اتاق وسیله ای ندارم، کشان کشان به آشپزخانه بردمش و سیخ صلیبی شکل مخصوص ماهی را در گردنش انداختم و تیزی هایش را به بدنش فرو کردم اما باز هم نمرد.

* این کار را نکن تو را اعدام می کنند
این زن گفت: در این وضعیت بود که دخترم گفت؛ این کار را نکن تو را اعدام می کنند، اما من گوشم بدهکار نبود و باید او را می کشتم، لباسش را درآوردم و لختش کردم، وایتکس را گرفتم و ریختم روی تمام بدنش، بعد از آن انبر بزرگی که دسته بلندی دارد و برای شومینه استفاده می شود را برداشتم و به شکمش زدم و در بدنش ماند، دوباره رفتم و آبجوش ریختم رو سرش و تمام پوست بدنش ورآمده بود، دیگر قصد داشتم او را به آتش بکشم و کشان کشان بردمش تو حیاط سیم قلاب به دستانش زدم و قبلا در آشپزخانه موهایش را تراشیده بودم، در حیاط زیر پاهایش تینر ریختم و رویش گونی انداختم و آتش زدم و در همون حال با فندک باقیمانده موهایش و تمام مژه هایش را سوزاندم، بازم زنده بود، ذغال گداخته را به زور به دهانش کردم و در حال کیف کردن بودم و الان هم که دارم تعریف می کنم احساس خوبی دارم.

مادر سنگدل ادامه داد: همان طوری که میله آهنی تو حلقش بود و صدای خرخر گلویش بلند شده بود به او گفتم؛ خوبه به جای حرف زدن خرخر می کنی. او هنوز منو می دید، با دسته خاک انداز چشمانشو از حدقه درآوردم و زدم روی تیزی میله و چشمش ترکید، با میخ و سیخ پهلویش را سوراخ سوراخ کردم، می خواستم دستاشو ببرم، سرشو گوش تا گوش ببرم که نذاشتن و تکرار کرد؛ اینارو که می گویم کیف می کنم، حقش بود، اون بلایی که بر مسیح آوردند و با حمل صلیب تو کوچه ها کشیدند باید سر این شیطان می آوردم حقش بود، قلاده سگ را انداختم دور گردنش و می خواستم مثل سگ بکشمش، گفتم فکر نمی کردی روزی موعود برسه و نابود بشی، اون شیطان بود، وقتی صلیب را می دید می ترسید با سیم دور گردنش را فشار دهم و با دیدن پدرش که داد می زد ....

آرزو مادر قصی القلبی که دختر هفت ساله خودش بر اثر کینه ای که به شدیدترین شکل ممکن کشت و باید گفت این بچه شهید شد، در بخش پایانی حرف هایش گفت: قبول دارم هستی را کشتم...

* سستی ایمان و اعتقاد
سستی در ایمان و اعتقاد، نفوذ عقاید و اعتقادات غلط، گرایش به فساد و مخدر، بی قیدی در بیان این زن موج می زد آنجایی که گفته است: نفهمیدم هستی کی بزرگ شد، کی به مدرسه رفت... مگر می شود مادری فرزندش را در طول رشد و نمو نبیند، مگر می شود مادری خطاکار نباشد و به او انگ گناه بزنند و اگر چنین بود کی و چه زمانی کودکان دروغ گفته اند، در همه جای دنیا مثل این است و به واقع نیز چنین است که می گویند حرف راست را باید از بچه شنید حتی اگر به ضرر خود و والدین او باشد.

* اظهار نظر دادستان به بعد از تحقیقات موکول شد...
مادری که پس از ازدواج دوم با اعمال مخفی و مصرف مواد مخدر روز را سر می کند، اصولا چطور می تواند رشد فرزندش را ببیند، چگونه می تواند از ضربان قلب او، دویدن ها، خنده ها و گریه های او متاثر و شاد نشود، به کدامین گناه این کودک قصابی شده است، زنی که حدود چهار سال پرونده طلاق با همسر دومش دارد، چگونه توانسته است در خانه ای که دو کودک معصوم زندگی می کنند بماند و به اعمال نافی عفت خود ادامه دهد، کسی که ماده مخدر شیشه مصرف می کند و هزاران عمل خلاف شرع چگونه صلاحیت حضور در خانواده را پیدا می کند، آیا می توان به هزاران اما و اگر دیگر این ماجرای تلخ فکر نکرد و بی تفاوت ماند.

دادستان تنکابن پس از شنیدن اعترافات تکان دهنده مادر، او را به بازداشتگاه روانه کرد و اظهار نظر خود را به بعد از تحقیقات موکول کرد.
گزارش: محمدرضا ظفری از تنکابن
منبع'دریانیوز
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد